تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان


۲۹ مطلب با موضوع «متاهلان :: الگو» ثبت شده است

🌼 سفر راهیان همه چیز رو برای حداقل بنده عوض کرد، خیلی چیزهایی که یه زمانی برام ملاک بود،خیلی چیزهایی که یه زمانی برام با ارزش بود، همه ی چیزهایی که رنگ دنیایی بودن میداد برامون بی ارزش شد و رنگ باخت.
خداروشکر تا حدودی تونستم حال اون موقع رو حفظ کنم، ولی خب گاهی اوقات انسان وسوسه میشه و درگیر چیزهای دنیوی میشه،حالا خواسته یا ناخواسته، چی کار کنیم که زندگیمون از این لغزش های کوچیک دنیوی هم پاک بشه؟فکر می کنم هرچقدر که از این زندگی دنیوی دورتر بشیم و ملاکمون همون ایمانه خالص باشه،به این سبک زندگی قشنگی که برامون تصویر می کنید نزدیک تر میشیم و ازدواج آسون تر و زندگی بعد از ازدواج هم به مراتب پایدارتر خواهد بود.درسته؟
حالا برای کندن از این دنیا باید چی کارها کرد؟ چه برنامه هایی باید داشت؟ برای حفظ اون حال باید چه برنامه هایی داشت؟

-----------------------------------------------------------------------

سلام بر راهیان نور هر آن کسی که دنباله رو نور است و دلش برای نورانی شدن می تپد. خاطره آن سفر نورانی خصوصا شلمچه اش و نورانیت آن ، برای من و به نظرم برای شما و همه همسفران محترم تا پایان عمر باقی و جاوید خواهد ماند ان شاالله.

درست است! موافقم !

کندن از این دنیا یک تعبیر دو لبه است. نباید از دنیا تارک شد و به زندگی و فلسفه کلبی رو آورد بلکه باید دنیا را ساخت و از آن با دیده رعنا و نظر بلند عبور کرد. شهدا از دنیا دل کندند اما دل کندنی زیبا و همراه با اوج محبت به همسر و فرزندانشان. همگی عکس فرزندانشان را داخل جیب پیراهنشان به همراه داشتند و به خانواده خودشان عشق می ورزیدند اما محبت به خداوند و فرامین او و فتوای مرجع تقلیدشان امام روح الله را از همسر زیبا و فرزند بازی شان ،  دوست داشتنی تر میدانستند.

با یک برنامه دقیق و منظم باید یک سری کتاب را مطالعه کنید و جمله جمله آن کتاب ها را سر لوحه زندگی خودتون قرار بدید:

 

قدم اول:

انتشارات روایت فتح سه سری کتاب چاپ کرده به نام های:

مجموعه پنج جلدی آسمان ؛

مجموعه بیست جلدی نیمه پنهان ماه

و مجموعه پنج جلدی اینک شوکران

که خاطرات همسران محترم و بزرگوار شهداست از زندگی پاک و آسمانی اما کوتاه آنها با شوهرانشان در دوران دفاع مقدس. در اولین فرصت همه این کتاب ها را بخرید و بخوانید. حجم این کتاب ها بسیار کم است و در قطع پالتویی هستند به نظرم هر روز یک جلد آن تمام میشود.

 

قدم دوم:

کتاب مطلع عشق که خلاصه بیانات رهبر معظم انقلاب اسلامی ایران است در جلسات عقد برای زوج های جوان که به نظرم قانون اساسی زوج های جوان است در سال های ابتدایی زندگی که انتشارات دفتر نشر فرهنگ اسلامی آن را چاپ و منتشر کرده است. حتما بخرید و در صفحه اولش بنویسید: قانون اساسی زوج های جوان انقلابی!

 

قدم سوم:

باید تقلیدتان را بازیافت کنید و زندگی را بر اساس رساله عملیه که مورد رضایت امام معصوم عصر و پیامبر مکرم اسلام است ، منطبق کنید. حتما رساله امام امت خمینی کبیر را تهیه کنید و بخوانید و سپس احکام روزانه و مبتلا به را از رساله اجوبه الاستفتائات اثر رهبر معظم انقلاب بخوانید و عمل کنید.

سپس سعی کنید یک سری اقدامات سلوکی وعملی در طی هفته و در کنار مطالعه داشته باشید:

رفتن به مزار شهدای انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی و خصوصا شهدای گمنام که در سراسر تهران و دیگر شهرها مهمان مردم ما شده اند.

یک برنامه ورزشی منظم در برنامه خودتان بگنجانید که طبق دستور مقام عظمای ولایت کوه پیمایی یا کوه نوردی نمونه خوبی از ورزش هاست که به تعبیر حضرت آقا: همیشه کوه نوردی ورزش مورد علاقه مردان بزرگ تاریخ بوده است.

مسلما راه به همین جا ختم نمیشود:

کنار گذاشتن دوستان ناباب گذشته و دوستی با راهیان و سالکان نور و کتاب خوانی گروهی با ایشان و کوه نوردی گروهی و دوستی های مومنانه از بهترین روزی های آسمانی برای شما و همه راهیان نور است.

● ح سین عالمی


نخل ولایت ۹۸-۹-۱۷ ۰ ۰ ۱۴۹

نخل ولایت ۹۸-۹-۱۷ ۰ ۰ ۱۴۹


- چقدر خوب بود زن مى گرفتى و خانواده تشکیل مى‏ دادى و به این زندگى انفرادى خاتمه می ‏دادى، تا هم حاجت تو به زن برآورده شود و هم آن زن در کار دنیا و آخرت کمک تو باشد.

- یا رسول اللَّه! نه مال دارم و نه جمال، نه حسب دارم و نه نسب، چه کسى به من زن مى ‏دهد؟ و کدام زن رغبت مى ‏کند که همسر مردى فقیر و کوتاه قد و سیاهپوست و بدشکل مانند من بشود؟!.
- اى جویبر! خداوند به وسیله اسلام ارزش افراد و اشخاص را عوض کرد.
بسیارى از اشخاص در دوره جاهلیت محترم بودند و اسلام آنها را پایین آورد.
بسیارى از اشخاص در جاهلیت خوار و بى ‏مقدار بودند و اسلام قدر و منزلت آنها را بالا برد. خداوند به وسیله اسلام نخوتهاى جاهلیت و افتخار به نسب و فامیل را منسوخ کرد. اکنون همه مردم از سفید و سیاه، قرشى و غیرقرشى، عربى و عجمى در یک درجه‏اند، هیچ کس بر دیگرى برترى ندارد مگر به وسیله تقوا و طاعت. من در میان مسلمانان فقط کسى را از تو بالاتر مى‏ دانم که تقوا و عملش از تو بهتر باشد.
اکنون به آنچه دستور مى‏ دهم عمل کن.
اینها کلماتى بود که در یکى از روزها که رسول اکرم به ملاقات «اصحاب صُفّه» آمده بود، میان او و جویبر رد و بدل شد.
جویبر از اهل یمامه بود. در همان جا بود که شهرت و آوازه اسلام و ظهور پیغمبر خاتم را شنید. او هرچند تنگدست و سیاه و کوتاه قد بود، اما باهوش و حق طلب و بااراده بود. بعد از شنیدن آوازه اسلام، یکسره به مدینه آمد تا از نزدیک جریان را ببیند.
طولى نکشید که اسلام آورد و در سلک مسلمانان درآمد، اما چون نه پولى داشت و نه منزلى و نه آشنایى، موقتا به دستور رسول اکرم در مسجد به سر مى ‏برد.
تدریجا در میان کسان دیگرى که مسلمان مى‏ شدند و در مدینه مى‏ ماندند، افرادى دیگر هم یافت شدند که آنها نیز مانند جویبر فقیر و تنگدست بودند و به دستور پیغمبر در مسجد به سر مى ‏بردند. تا آنکه به پیغمبر وحى شد مسجد جاى سکونت نیست، اینها باید در خارج مسجد منزل کنند. رسول خدا نقطه‏ اى در خارج از مسجد در نظر گرفت و سایبانى در آنجا ساخت و آن عده را به زیر آن سایبان منتقل کرد.
آنجا را «صفّه» مى ‏نامیدند و ساکنین آنجا که هم فقیر بودند و هم غریب، «اصحاب صفّه» خوانده مى ‏شدند. رسول خدا و اصحاب به احوال و زندگى آنها رسیدگى مى‏ کردند.
یک روز رسول خدا به سراغ این دسته آمده بود. در آن میان چشمش به جویبر افتاد، به فکر رفت که جویبر را از این وضع خارج کند و به زندگى او سر و سامانى بدهد. اما چیزى که هرگز به خاطر جویبر نمى ‏گذشت- با اطلاعى که از وضع خودش داشت- این بود که روزى صاحب زن و خانه و سر و سامان بشود. این بود که تا رسول خدا به او پیشنهاد ازدواج کرد، با تعجب جواب داد: مگر ممکن است کسى به زناشویى با من تن بدهد؟! ولى رسول خدا زود او را از اشتباه خودش خارج ساخت و تغییر وضع اجتماعى را- که در اثر اسلام پیدا شده بود- به او گوشزد فرمود.
رسول خدا پس از آنکه جویبر را از اشتباه بیرون آورد و او را به زندگى مطمئن و امیدوار ساخت، دستور داد یکسره به خانه زیادبن لبید انصارى برود و دختر «ذلفا» را براى خود خواستگارى کند.
زیادبن لبید از ثروتمندان و محترمین اهل مدینه بود. افراد قبیله وى احترام زیادى برایش قائل بودند. هنگامى که جویبر وارد خانه زیاد شد، گروهى از بستگان و افراد قبیله لبید در آنجا جمع بودند.
جویبر پس از نشستن مکثى کرد و سپس سر را بلند کرد و به زیاد گفت: «من از طرف پیغمبر پیامى براى تو دارم، محرمانه بگویم یا علنى؟».
- پیام پیغمبر براى من افتخار است، البته علنى بگو.
- پیغمبر مرا فرستاده که دخترت ذلفا را براى خودم خواستگارى کنم.
- پیغمبر خودش این موضوع را به تو فرمود؟!!.
- من که از پیش خود حرفى نمى ‏زنم، همه مرا مى ‏شناسند، اهل دروغ نیستم.
- عجیب است! رسم ما نیست دختر خود را جز به هم شأنهاى خود از قبیله خودمان بدهیم. تو برو، من خودم به حضور پیغمبر خواهم آمد و در این موضوع با خود ایشان مذاکره خواهم کرد.
جویبر از جا حرکت کرد و از خانه بیرون رفت، اما همان‏طور که مى ‏رفت با خودش می ‏گفت: «به خدا قسم آنچه قرآن تعلیم داده است و آن چیزى که نبوت محمد براى آن است غیر این چیزى است که زیاد مى ‏گوید.».
هرکس نزدیک بود، این سخنان را که جویبر با خود زیر لب زمزمه مى ‏کرد مى شنید.
ذلفا دختر زیباى لبید که به جمال و زیبایى معروف بود، سخنان جویبر را شنید، آمد پیش پدر تا از ماجرا آگاه شود.
- بابا! این مرد که همین الآن از خانه بیرون رفت با خودش چه زمزمه مى ‏کرد و مقصودش چه بود؟
- این مرد به خواستگارى تو آمده بود و ادعا مى ‏کرد پیغمبر او را فرستاده است.
- نکند واقعا پیغمبر او را فرستاده باشد و رد کردنش توسط شما تمرد امر پیغمبر محسوب گردد؟!
- به عقیده تو من چه کنم؟
- به عقیده من زود او را قبل از آنکه به حضور پیغمبر برسد به خانه برگردان، و خودت برو به حضور پیغمبر و تحقیق کن قضیه چه بوده است.
زیاد جویبر را با احترام به خانه برگردانید و خودش به حضور پیغمبر شتافت.
همینکه آن حضرت را دید عرض کرد:
 «یا رسول اللَّه! جویبر به خانه ما آمد و همچو پیغامى از طرف شما آورد، مى‏ خواهم عرض کنم رسم و عادت جارى ما این است که دختران خود را فقط به هم شأنهاى خودمان از اهل قبیله که همه انصار و یاران شما هستند بدهیم.»
- اى زیاد! جویبر مؤمن است. آن شأنیتها که تو گمان مى ‏کنى امروز از میان رفته است. مرد مؤمن هم شأن زن مؤمنه است.
زیاد به خانه برگشت و یکسره به سراغ دخترش ذلفا رفت و ماجرا را نقل کرد.
- به عقیده من پیشنهاد رسول خدا را رد نکن. مطلب مربوط به من است. جویبر هرچه هست من باید راضى باشم. چون رسول خدا به این امر راضى است من هم راضى هستم.
زیاد ذلفا را به عقد جویبر درآورد. مهر او را از مال خودش تعیین کرد. جهاز خوبى براى عروس تهیه دید. از جویبر پرسیدند:
 «آیا خانه ‏اى در نظر گرفته‏اى که عروس را به آن خانه ببرى؟
- من چیزى که فکرش را نمی کردم این بود که روزى داران زن و زندگى بشوم. پیغمبر ناگهان آمد و به من چنین و چنان گفت و مرا به خانه زیاد فرستاد.
زیاد از مال خود خانه و اثاث کامل فراهم کرد، به علاوه دو جامه مناسب براى داماد آماده کرد. عروس را با آرایش و عطر و زیور کامل به آن خانه منتقل کردند.
شب تاریک شد. جویبر نمى ‏دانست خانه ‏اى که براى او درنظر گرفته شده کجاست. جویبر به آن خانه و حجله راهنمایى شد. همینکه چشمش به آن خانه و آن همه لوازم و عروس آنچنان زیبا افتاد، گذشته به یادش آمد. با خود اندیشید که من مردى فقیر و غریب وارد این شهر شدم. هیچ چیز نداشتم، نه مال و نه جمال و نه نسب و نه فامیل. خداوند به وسیله اسلام این همه نعمت برایم فراهم کرد. این اسلام است که اینچنین تحولى در مردم به وجود آورده که فکرش را هم نمى ‏شد کرد. من چقدر باید خدا را شکر کنم!
همان وقت حالت رضایت و شکرگزارى به درگاه ایزد متعال در وى پیدا شد، به گوشه‏ اى از اطاق رفت و به تلاوت قرآن و عبادت پرداخت. یک وقت به خود آمد که نداى اذان صبح به گوشش رسید. آن روز را به شکرانه نیت روزه کرد. وقتى که زنان به سراغ ذلفا رفتند وى را بکر و دست نخورده یافتند. معلوم شد جویبر اصلا به نزدیک ذلفا نیامده است. قضیه را از زیاد پنهان نگاه داشتند.
دو شبانه روز دیگر به همین منوال گذشت. جویبر روزها روزه مى ‏گرفت و شبها به عبادت و تلاوت مى‏ پرداخت. کم کم این فکر براى خانواده عروس پیدا شد که شاید جویبر ناتوانى جنسى دارد و احتیاج به زن در او نیست. ناچار مطلب را با خود زیاد در میان گذاشتند. زیاد قضیه را به اطلاع پیغمبر اکرم رسانید. پیغمبر اکرم جویبر را طلبید و به او فرمود:
 «مگر در تو میل به زن وجود ندارد؟!».
از قضا این میل در من شدید است.
- پس چرا تاکنون نزد عروس نرفته‏ اى؟.
- یا رسول اللَّه! وقتى که وارد آن خانه شدم و خود را در میان آن همه نعمت دیدم، در اندیشه فرو رفتم که خداوند به این بنده ناقابل چقدر عنایت فرموده! حالت شکر و عبادت در من پیدا شد. لازم دانستم قبل از هر چیزى خداى خود را شاکرانه عبادت کنم. از امشب نزد همسرم خواهم رفت.
رسول خدا عین جریان را به اطلاع زیادبن لبید رسانید. جویبر و ذلفا با هم عروسى کردند و با هم به خوشى به سر مى ‏بردند. جهادى پیش آمد. جویبر با همان نشاطى که مخصوص مردان باایمان است زیر پرچم اسلام در آن جهاد شرکت کرد و شهید شد. بعد از شهادت جویبر هیچ زنى به اندازه ذلفا خواستگار نداشت و براى هیچ زنى به اندازه ذلفا حاضر نبودند پول خرج کنند.

● مجموعه‏ آثاراستادشهیدمطهرى    ج‏18   جویبر و ذلفا  ص : 360


نخل ولایت ۹۸-۶-۲۰ ۰ ۰ ۲۸۵

نخل ولایت ۹۸-۶-۲۰ ۰ ۰ ۲۸۵


🔹 یک روزِ جمعه خدمت آقای بهشتی رسیدیم و گفتیم: یکی از مقامات سیاسی خارجی به تهران آمده، از شما تقاضای ملاقات کرده است.


🔹ایشان نپذیرفت و گفت: من این ملاقات را نمی‌پذیرم، مگر این‌که امام(ره) به من تکلیف بفرمایند، ولی اگر ایشان این تکلیف را نمی‌کنند، نمی‌پذیرم؛ چون برای خودم برنامه دارم و امروز که جمعه است، متعلق به خانواده من است.


🔹در این ساعات باید به فرزندانم دیکته بگویم و در درس‌ها به آن‌ها کمک کنم و به کارهای خانه برسم؛ چون روز جمعه من، مخصوص خانواده است...


📚 سیره شهید بهشتی، نشر شاهد،ص 70



نخل ولایت ۹۸-۳-۲۷ ۰ ۰ ۲۱۲

نخل ولایت ۹۸-۳-۲۷ ۰ ۰ ۲۱۲


حاج رجبعلی خیاط می گوید: 💞

❄️«در ایّام جوانی دختری رعنا و زیبا از بستگان، دلباخته مَنْ شد 

و سرانجام در خانه ای خلوت مرا به دام انداخت، 

💞با خود گفتم: 

«رجبعلی! خدا می تواند تو را خیلی امتحان کند، 

بیا یک بار تو خدا را امتحان کن! 

و از این حرام آماده و لذّت بخش به خاطر خدا صرف نظر کن. 


💞سپس به خداوند عرضه داشتم: 

👌«خدایا! من این گناه را برای تو ترک می کنم، 

👌تو هم مرا برای خودت تربیت کن!»




🌟آن گاه یوسف گونه پا به فرار می گذارد 

🌟و نتیجه این ترک گناه، باز شدن دیده برزخی او می شود؛ 

🌟به گونه ای که آنچه را که دیگران نمی دیدند و نمی شنیدند، می بیند و می شنود 

🌟و برخی اسرار برای او کشف می شود


📚کیمیای محبت، محمدی ری شهری، دار الحدیث، چاپ سوم، ص79


نخل ولایت ۹۶-۱۱-۲۱ ۱ ۰ ۳۱۸

نخل ولایت ۹۶-۱۱-۲۱ ۱ ۰ ۳۱۸


.

 تازه از سربازی برگشته بود و...

حدود ۲۰سالش بود…

که اومدن خواستگاریم...💕

هنوز کاری هم پیدا نکرده بود...

یادمه مراسم خواستگاری...💕

بابام ازش او پرسید...

"درآمدت از کجاست…؟"

گفت:"من روی پای خودم هستم و…

از هر جا که باشه نونمو در میارم..."

حالت مردونه‌ش خیلی به دلم نشست وقتی...

میدیدم که چطور با خونوادم...

در مورد ازدواج صحبت میکنه...

با هم که صحبت میکردیم گفت:

"حجاب شما از هر چیزی واسم مهمتره..."

واسه عقد که رفتیم...💕

دست خطی نوشت و خواست که امضاش کنم...

نوشته بود...

.

"دلم نمی‌خواهد یک تار موی شما را نامحرمی ببیند…❤"

.

منم امضاش کردم...

مادرم از این موضوع ناراحت شد و گفت...

این پسر خیلی سخت گیره...

ولی من ناراحت نشدم...

چون میدونستم که میخواد زندگی کنه...💕

واقعاً هم زندگی باهاش...💕

بهم مزه میداد...

تا قبل شروع زندگی مشترک...💕

دانشگاه میرفتم...

میخواستم ادامه تحصیل بدم ولی...

وقتی که با مهدی ازدواج کردم...💕

بچه دار هم که شدیم...

اونقده تو خونه خوش بودم...

که دلم نمیخواست جایی برم...

تا جایی که همه بهم میگفتن...

"تو چی از خونه میخوای…

که چسبیدی به کنجش…؟!"

جو خونه‌مونو اونقد دوست داشتم...

که دلم نمیخواست رهاش کنم...

موندن تو اون چاردیواری واسم لذت بخش بود...

تا حدی که حتی تصمیم گرفتم...

جای ادامه تحصیل و بیرون رفتن از خونه...

بیشتر بمونم تو خونه و...

مادر باشم و یه همسر...💕

.

🔅همسر شهید،مهدی قاضی خانی


نخل ولایت ۹۶-۱۱-۱۸ ۰ ۰ ۳۴۰

نخل ولایت ۹۶-۱۱-۱۸ ۰ ۰ ۳۴۰


استاد رحیم پور :


🔻در روایات داریم که زندگى شخصى پیامبر (ص) خیلى منظم بوده است. الان اگر شما تشریف ببرید زیارت ، میبینید که ستون هاى مسجد النّبى هرکدام اسمى دارد. پیامبر کنار هر ستون که می نشستند ، همه میفهمیدند که الان موقع چه کارى است. مثلا اگر کنار فلان ستون بودند، میفهمیدند که نباید به پیامبر نزدیک شوند و ایشان مشغول تفکر و مناجات و عبادت است. بعد میدیدند پیامبر آمد و کنار ستون دیگر نشست، میفهمیدند اینجا جلسات سیاسى دارند با هیئت ها و نمایندگان قبایل، بعد کنار ستون دیگر مینشستند ، مردم میفهمیدند که ملاقات ، آزاد است. 


🔻طرف می امد و میگفت شوهرم به من در خانه فحش داده، شما به او تذکر بدهید، دیگرى از حرف ناشنوایى زنش شکایت میکرد و خلاصه مردم خیلى با پیامبر راحت بودند.


🔻در روایت دارد که دختر خانمى آمد پیش پیامبر و گفت ، من میخواهم ازدواج کنم، من میخواهم عروس شوم! اگر کسى را سراغ دارید که با من ازدواج کند، لطفا اقدام کنید! 

اینقدر راحت و ساده برخورد میکردند که در روایت دارد، پیامبر بعد از نماز آمد پیش مسلمانها و گفت خانم فلانى آمادگى دارند براى ازدواج! ، کار خیلى راحت بود، مگر الان میشود از این حرفها زد؟!  بعد از نماز یا چند روز بعد دو نفر از مسلمانان آمدند و گفتند ما میخواهیم با آن خانم #ازدواج کنیم، پیامبر آنها را فرستاد تا با آن خانم صحبت کنند، صحبتهایشان را کردند و یکى شان مورد پسند آن دختر افتاد. 


🔻پیامبر از آن جوان  سوال کردند که چقدر مهریه تعهد میکنى؟ آن مرد گفت چیزى ندارم، پیامبر گفتند کار یا هنرى یا عمل صالحى را مهریه همسرت قرار بده و پرسیدند آیا میتوانى سوره اى از قرآن را به او آموزش دهى؟  جواب داد بله، پیامبر به آن خانم گفتند این جوان چیزى براى مهریه ندارد، قبول دارى که آموزش یک سوره قرآن مهریه تو باشد؟ گفت بله و مهریه اش شد تعلیم یک سوره قرآن و خطبه عقدشان را پیامبر خواند و رفتند.


😔مسائل به همین راحتى حل میشد...



❇️ بخشى از سخنرانى استاد با عنوان

"محمد،برادرى،برابرى" در سال١٣٨٥


نخل ولایت ۹۶-۱۰-۲۹ ۱ ۰ ۵۰۰

نخل ولایت ۹۶-۱۰-۲۹ ۱ ۰ ۵۰۰


📖 مرحوم آیت الله سید محمدباقر مجتهد سیستانی (ره) پدر آیت الله سید علی سیستانی تصمیم می گیرد برای تشرّف به محضر امام زمان (عجل الله فرجه) چهل جمعه در مساجد شهر مشهد زیارت عاشورا بخواند. 


در یکی از جمعه های آخر، نوری را از خانه ای نزدیک به مسجد مشاهده می کند. به سوی خانه می رود می بیند حضرت ولی عصر امام زمان (عجل الله فرجه) در یکی از اتاق های آن خانه تشریف دارند و در میان اتاق جنازه ای قرار دارد که پارچه ای سفید روی آن کشیده شده است.


 ایشان می گوید هنگامی که وارد شدم اشک می ریختم سلام کردم، حضرت به من فرمود: «چرا اینگونه به دنبال من می گردی و این رنج ها را متحمّل می شوی؟!


 مثل این باشید- اشاره به آن جنازه کردند- تا من بدنبال شما بیایم»


بعد فرمودند: «این بانویی است که در دوره کشف حجاب- در زمان رضا خان پهلوی- هفت سال از خانه بیرون نیامد تا چشم نامحرم به او نیفتد.»     

 

🔹شیفتگان حضرت مهدی (عجل الله فرجه) ، جلد 3 ، صفحه 158


نخل ولایت ۹۶-۸-۱۰ ۱ ۰ ۴۱۹

نخل ولایت ۹۶-۸-۱۰ ۱ ۰ ۴۱۹


همسر شهیداحمدی روشن :

.

 آقا مصطفی مرا در دانشگاه دیده بود و میگفت:«حجب و حیای و متانت تو

با دیگران فرق میکرد و دلیل اصلی انتخابم این بود»

ایشان فوق العاده صادق بودند،زمانی که پیشنهاد ازدواج دادند،به من گفتند:

«من نه کار دارم،نه سربازی رفتم و نه درسم تمام شده»بنده با توجه به محبت،

ایمان و صداقت آقا مصطفی رضایت اولیه را دادم و این قضیه ۳ سال طول

کشید.من و آقا مصطفی سال ۸۲ عقد و سال ۸۳ ازدواج کردیم.بعد از ازدواج

مسئله خدمت سربازی و کارشان هم حل شد.

.

 مهریه من ۵۰۰ سکه بود اما باهم ۱۴ سکه را توافق کردیم و ایشان هم مهریه ام

را دادند.مراسم ازدواجمان نیز در منزل خودمان با حضور ۹۰ مهمان برگزار شد.

مجلس عروسی را که در منزل مادرم گرفتیم و ۳_۴ نوع غذا دادیم.خیلی ساده

نبود ولی به هر حال با توجه به موقعیت خودمان،عروسی نه خیلی ساده و نه

خیلی مجلل بود.ماشین پراید یکی از دوستان مصطفی را گل زده بودیم.

نسبت به ازدواج دوروبری ها مراسم ما خیلی ساده تر بود.هم خانواده ها از

این وضع راضی بودند و هم خودمان.هم جشن آبرومندانه ای بود و هم خیلی

خیلی ساده نبود.آقا مصطفی کارش طوری بود که اکثر اوقات در خانه نبود که

بتواند کمکی بکند،ولی اگر کاری از دستش برمیآمد انجام میداد.

مثلاً وقتی مهمانی سرزده میرسید کمک میکرد. .

.

 شرط ازدواج مصطفی با همسرش این بود که اگر یک روز ازدواج کردیم

و من خواستم به لبنان بروم و شهید شوم حق نداری جلوی من را بگیری.

قبل از عقدمان خواب دیدم،هوا بارانی است و من سر مزاری نشسته بودم

که روی سنگ مزار نوشته شده بود شهید مصطفی احمدی روشن

این خواب را  برایش تعریف کردم.یک لحظه هم بعد از ازدواجمان فکر

نمیکردم که او به شهادت نرسد.


نخل ولایت ۹۶-۸-۰۴ ۱ ۰ ۴۴۴

نخل ولایت ۹۶-۸-۰۴ ۱ ۰ ۴۴۴



جوانی خوش سیما به نام «اِبنِ سِیرِین » که در یک دکّان بزّازی، شاگردی می‌کرد مورد طمع زنی هوسباز قرار گرفت؛ آن زن برای رسیدن به خواهش شهوانی و شیطانی ‌خویش نقشه‌ای ریخت، بدین صورت که روزی به دکان بزازی رفت و پارچه‌های زیادی خریداری کرد و چون حمل آن پارچه‌ها برایش دشوار بود به صاحب دکان گفت: اگر ممکن است، اجازه بدهید شاگرد شما مرا در حمل پارچه‌ها کمک کند.

آقای بزاز نیز موافقت کرد و ابن سیرین پارچه‌ها را برداشت و همراه زن به خانه او رفت. زن بی‌درنگ ماجرای عشق خود را نسبت به او بازگو کرد و گفت: خرید ‌این همه پارچه نقشه‌ای بود تا تو را به خانه‌ام بیاورم و اکنون هیچ محدودیتی برای تو وجود ندارد!


⭕️ نوجوانی خوش‌سیما به نام «امیر» در خانواده‌ای بسیار ثروتمند و مرفه زندگی می‌کرد، پدر و مادرش هر دو پزشک بودند و از آنجا که افکار غربی داشتند به ارزش‌ها و دستورهای دین، چنان که باید، پایبند نبودند.


آنها صبح زود از خانه بیرون می‌رفتند و فقط آخر شب ـ برای استراحت ـ  به خانه بر می‌گشتند. و برای آنکه امیر احساس تنهایی نکند، دختر خالة او را که او نیز هم سنّ امیر بود به فرزندخواندگی پذیرفتند و او را در خانه خویش جای دادند.


از آن زمان آرامش زندگی امیر بهم  خورد چرا که دختر خاله‌اش همانند زلیخا، همواره خود را به امیر عرضه می‌داشت و درخواست عمل نامشروع می‌کرد!


لیکن امیر، یوسف‌وار امتناع می‌ورزید و خود را به چنین گناهی بزرگ آلوده نمی‌کرد؛ او از ‌این وضعیت پیش آمده بسیار نگران بود که نکند خدای نکرده سرانجام تسلیم شود و گوهر عفاف خود را از دست دهد!


امیر در ‌این میدان مبارزه با نفس و شیطان، و در‌ این نگرانی بسیار شدید، نامه‌ای به مجله «زن روز» می‌نویسد و از آنها راه چاره می‌جوید، لیکن یک هفته بعد از نوشتن نامه، یک شخصیت معنوی را در خواب می‌بیند که به او می‌گوید: «امین»! برو به دانشگاه اصلی، وقتت را تلف نکن!


بدین ترتیب، امیر ـ که اینک مفتخر به ‌عنوان «امین» شده بود عازم جبهه نور می‌شود و در این هنگام، نامه‌ای دیگر برای مجله «زن روز»‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نویسد و جریان را توضیح می دهد و سرانجام، چهار روز پس از اعزام به جبهه، در عملیات کربلای4  در میقاتگاه شلمچه، شهد شیرین شهادت را‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نوشد و به دیدار پروردگار مهربان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رسد.


نخل ولایت ۹۶-۷-۰۲ ۰ ۰ ۳۶۰

نخل ولایت ۹۶-۷-۰۲ ۰ ۰ ۳۶۰


۱ ۲ ۳

❤ یک نفر نیست تو را قسمت من گرداند ؟...

❤ کار خیر است ، گر این شهر مسلمان دارد !...

🌼 علی صفری