⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
👈قسمت 1
⭕️سال سوم دانشگاه بود،بهم زنگ زد،گفت:دختر خانمی تو دانشگاهمون هست که از لحاظ اعتقادی ملاکش قابل قبوله. اگه اجازه بدین،توسط همسر دوستم؛روح الله اکبری و در حضور ایشون می خوام تو مسجد دانشگاه با این خانم صحبت کنم،ببینم نظرش چیه.
گفتم :اشکالی نداره.
چند بار تاکید کرد:مامان جون،خودت داری اجازه میدی ها!بعدا حرف و حدیثی که نیست؟
گفتم :نه مادر. چه حرف و حدیثی؟
💢صحبت های مقدماتی رو در حضور همسر آقا روح الله اکبری،تو مسجد دانشگاه شریف انجام داده بود. منم خواهر بزرگش ؛مرضیه رو فرستادم یه دیدار و صحبتی با ایشون داشته باشه و ببینه اجازه میدن بریم خونشون؟
✅ یک سال فاصله افتاد. موکول شد به فارغ التحصیلی مصطفی.
مصطفی فارغ التحصیل شد،ولی هنوز سربازیش رو انجام نداده بود. من از پدر و مادر عروس برای فردا ساعت پنج عصر وقت گرفتم. از قضا اتوبوس همدان-تهران تو راه خراب شد و من به قرار نرسیدم. وقتی وارد تهران شدیم،شب شده بود. رفتم خونه ی همین آقای روح الله اکبری. زنگ زدیم و قرار رو موکول کردیم به فردا.
🔰بعد از ظهر فردا رفتیم خدمت پدر و مادر فاطمه خانم. با مادرش و مادربزرگش صحبت کردم و اونا کلیاتی رو از من سوال کردن. عروس خانم اومد، دیدمش. یه فرصت کوچولو پیش اومد که مادرش رفت تلفن جواب بده. من بهش گفتم:فاطمه خانم،مصطفی تک پسر منه. عروس یه دونه شدن خیلی سخته. میتونی؟ گفت:حاج خانم می دونم سخته،ولی سعی می کنم که بتونم.
💠کل صحبتی که بین من و فاطمه خانم رد و بدل شد،همین بود. می خواستن مصطفی رو هم ببینند. ایشون تو کوچه منتظر من بود. اومدم پایین بهش گفتم:حالا که شما می خوای بیای تو،بریم گل و شیرینی بگیریم.
🔷برگشتیم گل وشیرینی گرفتیم و رفتیم تو. صحبت مصطفی با پدر فاطمه خانم حول وحوش دو سه ساعتی طول کشید.
🔵 تو جمع خانوادگی،خیلی اهل بگو بخند بود،ولی تو جمع نامحرمی،ملاحظه می کرد؛به ویژه از وقتی بزرگتر شد. تا جایی که دوستای خانومش گفته بودن:تو میخوای با این ازدواج کنی؟این آدم اخموی بد اخلاق که همیشه سرش پایینه؟
🔶بعد که رفته بودن پیش بچه های خوابگاه تحقیق کرده بودن،خوابگاهیاش گفته بودن این اصلا وارد هر اتاقی میشه بمب خندس!
📣بعد از آشنایی اولیه،کلی فاصله افتاد تا شد نزدیک عید غدیر. من وباباش اومدیم برای طی کردن مهریه و انگشتری هم آوردیم.
💐💐💐💐💐💐💐💐
نظرات (۰)