جوانی خوش سیما به نام «اِبنِ سِیرِین » که در یک دکّان بزّازی، شاگردی میکرد مورد طمع زنی هوسباز قرار گرفت؛ آن زن برای رسیدن به خواهش شهوانی و شیطانی خویش نقشهای ریخت، بدین صورت که روزی به دکان بزازی رفت و پارچههای زیادی خریداری کرد و چون حمل آن پارچهها برایش دشوار بود به صاحب دکان گفت: اگر ممکن است، اجازه بدهید شاگرد شما مرا در حمل پارچهها کمک کند.
آقای بزاز نیز موافقت کرد و ابن سیرین پارچهها را برداشت و همراه زن به خانه او رفت. زن بیدرنگ ماجرای عشق خود را نسبت به او بازگو کرد و گفت: خرید این همه پارچه نقشهای بود تا تو را به خانهام بیاورم و اکنون هیچ محدودیتی برای تو وجود ندارد!