تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان



🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸

✨شهید زین الدین به روایت همسرش


           💢قسمت 1

🔅کلاً بنا بر این نبود که همیشه همدیگر را ببینیم . اصلاً برای خودم حرام می دانستم که او را ببینم ، چون می دانستم بودنش در جبهه بیشتر به نفع اسلام است . برای خودم هم این سؤال پیش نمی آمد که " خب این که حالا شوهر من است ، چرا فقط دو روز در هفته می بینمش ؟ "

⚜من آدمی معمولی بودم . مهدی خودش این را در من دیده بود . حد و اندازه ام را می دانستم و او هم می دانست . بعد از آن دوره ، روزها و شب هایی که او کمتر و دیر تر به خانه می آمد ، احساس می کردم که با آدمی طرفم که توانم برای شناختنش کافی نیست .

✅ مرد در انتهای راه بود . سال های شناسایی تمام شده بودند . ولی او هم مثل همه ی نیروهای شناسایی دیگر بود که وقتی فرمانده می شدند هم ، دوربین از دستشان نمی افتاد . از بس با همه ی آن هایی که از این شهر و آن شهر اعزام شده بودند گرم می گرفت ؛ اراکی ها فکر می کردند اراکی است ، قمی ها فکر می کردند قمی . تیپ علی بن ابی طالب شده بود زن و بچه اش . اولِ ازدواج به زنش گفته بود " من قبل از تو سه تا تعلق دیگر دارم ، سپاه ، جبهه ، شهادت . 

🔰 من که آدم بی احساسی نبودم . فاصله ی بینمان اذیتم می کرد ، ولی این جوری برایم جا افتاده بود . فکرکردم زن خوب باید آن چیزی باشد و آن کاری را بکند که شوهرش می خواهد . وقتی او ابراز علاقه نمی کرد ، طبیعی بود که من هم ابراز علاقه نکنم؛ یا طبیعی است که تازه عروس دلش لباس بخواهد ، این چیز و آن چیز بخواهد ، ولی من در ذهنم هم چنین چیزی نمی گذشت که به او بگویم: حالا که آمدی پاشو برویم فلان چیز را بخریم . خودش که اهل چیز خریدن نبود ، نه برای من نه برای خودش .

💠 یک بار من و خواهرش پیراهن و شلوار برایش خریدیم . توی خانه لباس ها را پوشید رفت . وقتی برگشت دوباره همان لباس سپاه تنش بود . گفت: یکی از دوستانم می خواست داماد شود ، لباس نو نداشت . دادم به او . گفت: شما ها فکر می کنید من خیلی به این چیزها وابسته ام ؟ 

🔘سلیقه اش دستم آمده بود . این که از چه لباس خوشش می آید یا نمی آید . به قول خودش لباس اج وجق دوست نداشت . لباس ساده و تمیز ، کمی هم شیک ، رنگ های آبی آسمانی و سبز . از قرمز بدش می آمد . می گفت: از جبهه این قرمز برای من شده یک جور سمبل قساوت . 

⚪️ زمستان که شد برای این که داخل خانه گرم بماند آقا مهدی جلو ایوان را پلاستیک زد . شب ها کنار پنجره می نشستم و گوشه ی پلاستیک را بالا می زدم و خیابان را نگاه می کردم تا ببینم چه وقت ماشین او پیدایش می شود . خانه مان سر چهار راه بیست و چهار متری بود و از هر طرفی که می آمد می دیدمش . تویوتای لندکروزش را که می دیدم . بلند می شدم و خودم را سرگرم کاری نشان میدادم تا نفهمد این همه منتظر او بوده ام . یک بار که حواسم نبود . همین جوری مات رو به پنجره مانده بودم . صدایش را از پشت سرم شنیدم . گفت: بابا این در و پنجره ها هم شکل تو را یاد گرفتند ، از بس که آن جا نشستی .

🔴 خودش هم یک کارهایی می کرد که فاصله ی بینمان کمتر شود . یک روز صبح خوابیده بودم . چشم هایم را باز کردم، دیدم یک آدم غریبه با سر ماشین شده بالای سرم نشسته دارد نگاهم می کند . اول ترسیدم ، بعد دیدم خود آقا مهدی است . موهایش را با نمره ی هشت زده بود . گفت " چه طور شدم ؟ " و خندید . خنده اش مخصوص خودش بود . لب زیرش اول کمی به یک طرف متمایل می شد ، بعد لب بالا با هم باز می شدند . خیلی قشنگ بود .

🔵 نمی دانستم چه توقعی باید از زندگی داشته باشم . یک روز گفت " می خواهی برویم بیرون ؟ امروز را می توانم خانه بمانم . " قرار شد یک گشتی توی شهرهای اطراف بزنیم . 

من هم از خدا خواسته سالاد الویه درست کردم که ظهر بخوریم . از اهواز راه افتادیم طرف دزفول . دزفول را با موشک می زدند . از کنار ساختمانی رد شدیم که ده دقیقه قبلش موشک خورده بود . گفتیم این جا که نمی شود . جای گشتن نبود ، همه جا سنگر و همه ی آدم ها نظامی . حداقل برویم مزار شهدا فاتحه ای بخوانیم . ظهر هم شده بود . همان جا ناهار را خوردیم . حاشیه ی قبرستان . پیش خودم گفتم " این جا درِ غذا را بردارم پر خاک می شود . " هیچ خوشم نمی آمد آن جا غذا بخوریم اما چاره ای نبود . با اکراه چند لقمه خوردم . گفتم نکند فکر کند دارم لوس بازی در می آورم . چند لقمه هم او خورد . زیاد هم حرف نزدیم .

▫️از قدیم گفته اند آدم ها توی سفر بیش تر با هم آشنا می شوند . سفر سوریه هم همین خوبی را برای ما داشت . گفتند از طرف سپاه یک مأموریتی به چند نفر داده اند ، گفته اند خانم هایتان را هم می توانید ببرید .

🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

❤ یک نفر نیست تو را قسمت من گرداند ؟...

❤ کار خیر است ، گر این شهر مسلمان دارد !...

🌼 علی صفری