تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان


۲۹ مطلب با موضوع «متاهلان :: الگو» ثبت شده است
یک مرد بزرگ


🌹 یاد شهید بابایی بخیر که طلاهای همسرش را فروخت و به افسران و سربازان متاهل داد و گفت: 

🍃 مایحتاج عمومی گران شده و حقوق شما کفاف خرج زندگی را نمی دهد!🍂




نخل ولایت ۹۶-۶-۲۷ ۱ ۰ ۳۷۳

نخل ولایت ۹۶-۶-۲۷ ۱ ۰ ۳۷۳



‍ ❤️حتما بخوانید


نیمی از دینش نیست!

انتظار دارد به کمال هم برسد...


مَنْ تَزَوَّجَ فَقَدْ أَحْرَزَ نِصْفَ دِینِهِ...

این روایت واقعیست!


پرسیدم متولد چندی؟

گفت هفتاد و پنج

گفتم سال چندمی؟

امسال میرم پایه 5


خانومت چند سالشه؟

گفت سه سال کوچیکتره!


چقد مهریه؟

چهارده تا سکه...

البته سیصد تا بود ، با یه قباله زمین! (میخنده) بابام زنگ زد گفت وکالت میدی از طرف تو امضا کنم؟

آخه من قم بودم،گفتم نه!

من زمین و سیصد تا سکه ام کجا بود؟ خودم میام شهرستان...


رفتم پیش پدرخانمم!

گفتم همین الان اسم سیصد تا سکه بینمون سردی و ناراحتی آورده!

وای بحال روزی که بره تو عقد نامه!

من ندارم این پول رو!

با 14 سکه نظرشونو جلب کردم!


گفتم؛خونه چی؟

یه خونه رهن کردم 12 تومن!

ده تومن از یکی قرض کردم ؛ دو تومن هم به صاحبخونه گفتم قسطی میدم!

اجاره هم 120 تومن.



عروسی چی؟

عروسی نمیگیرم!

قراره بعد ماه مبارک با خانومم بیایم مشهد؛

پنج روز خونه یکی از دوستام بمونیم...

خودشون نیستن،کلید داده برای

ماه عسل بریم اونجا.

وقتی برگشتیم یه شام بدیم و بیایم قم سر خونه زندگی و درس!


چقد شهریه میگیری؟

سر جمع سیصد هزار تومن !

قراره بابات کمکت کنه دیگه؟

نه حاجی!

بابام خودش خیلی گیر و گرفتاری داره ؛ همین پولو مدیریت میکنم با دویست تومن میگذرونم!!



پی نوشت اول:

میخواستم بگم نسل این آدم های متوکل و قانع و صالح هنوز منقرض نشده!

هرچند که کاملا در شرف انقراض اند...


پی نوشت دوم:

من و تو به اینجور آدما میخندیم!

تقصیر ما هم نیست،یه مدل مزخرفی رو صدا و سیما به خورد ما داده!

که حتما اول زندگی خونه مبله و ماشین و طلا و جواهرات و عروسی آنچنانی!

ما هم گفتیم درستش همینه لابد! زشته اینا رو نداشته باشیم و ازدواج کنیم...

هرکی هم اینطوری ازدواج کنه دستمونو میذاریم جلو دهنمونو بهش میخندیم!

سن ازدواج رسیده به چند؟!

فکر میکنی دیگه تو اون سن حال بچه داری و همسرداری،داری؟!

.

پی نوشت سوم: قرار در زندگی به آرامش برسیم! نه با جشن عروسی و ماشین و ...



نخل ولایت ۹۶-۵-۱۰ ۰ ۰ ۴۴۷

نخل ولایت ۹۶-۵-۱۰ ۰ ۰ ۴۴۷



‍ 🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴

        🍃 قسمت آخر


⭕️ بین راه هوا بارانی بوده و دیدشان محدود . مجبور بودند یواش یواش بروند که به کمین ضدّ انقلاب بر می خورند . آن ها آرپی جی می زنند که می خورد به در ماشین و مجید همان جا پشت فرمان شهید می شود . آقا مهدی از ماشین پایین می آید تا از خودش دفاع کند.

💢 یک شب گفتند " حالا ببینیم قمی ها چطور غذا درست می کنند . " من هم خواستم که برایشان نرگسی درست کنم . داشتم غذا درست می کردم که یک خانمی آمد در زد و یک چیزی به آن ها گفت . به خودم گفتم " خب ، به من چه ؟ " شام که آماده شد هیچ کدام لب به غذا نزدند . گفتند " اشتها نداریم " سیم تلویزیون را هم در آورند .

🔅 فردا خواهرم آمد دنبالم . گفت " لباس بپوش باید برویم جایی . " شکی که از دیشب به دلم افتاده بود و خواب های پریشانی که دیده بودم ، همه داشت درست از آب در می آمد . عکس مهدی و مجید هر دو را سر خیابانشان دیدم .

💠 آقای صادقی که چند ماه بعد از ایشان شهید شد جریان شهادتش را برایم تعریف کرد . آقا مهدی راه می افتد از بانه برود پیرانشهر در یک جلسه ای شرکت کند . طبق معمول با راننده بوده ، ولی همان لحظه که می خواسته اند راه بیفتند ، مجید می رسد و آقا مهدی هم به راننده می گوید " دیگری نیازی نیست شما بیایید . با برادرم می روم . " بین راه هوا بارانی بوده و دیدشان محدود . مجبور بودند یواش یواش بروند . که به کمین ضدّ انقلاب بر می خورند . آن ها آرپی جی می زنند که می خورد به در ماشین و مجید همان جا پشت فرمان شهید می شود . آقا مهدی از ماشین پایین می آید تا از خودش دفاع کند و تیر می خورد . تازه فردا صبح جنازه هایشان را پیدا کرده بودند که با فاصله از هم افتاده بود .

🔰 خواب زمان را کوتاه تر می کند . دو سال پیش او را همین جوری خواب دیده بودم . می خواستم همان جوری باشم که او خواسته . قرص و محکم . سعی می کردم گریه و زاری راه نیندازم . تمام مدت هم بالای سرش بودم . وقتی تو خاک می گذاشتند ، وقتی تلقین می خواندند ، وقتی رویش خاک می ریختند . بعضی مواقع خدا آدم را پوست کلفت می کند . بچه های سپاه و لشکرش توی سر و صورت خود می زدند . نمی دانستم این همه آدم دوستش داشته اند . حرم پر از جمعیتی بود که سینه می زدند و نوحه می خواندند . بهت زده بودم . مدام با خود می گفتم چرا نفهمیدم که شهید می شود . خیلی ها گفتند " چرا گریه نمی کند . چرا به سر و صورتش نمی زند ؟ "

🔵 وقتی قرار است مرگ گردنبندی زیبا بر گردن دختر زندگی باشد ، در بر گرفتن آن هم مثل نوشیدن شیر از سینه ی مادر است ؛ همان قدر گرم ، همان قدر گشوده به دنیایی دیگر ، پر از شگفتی موعود .

مدتی در خانه ی آقا مهدی ماندم . بعد برگشتم پیش خانم همت و باکری . حالا من هم مثل آن ها شده بودم . دیگر منتظر کسی و چیزی نبودم . حادثه ای که نباید پیش آمده بود . آن ها خیلی هوایم را داشتند . تجربه های خودشان را به من می گفتند . صبر بعد از مدتی آمد و من آرام تر شدم . می نشستیم و از خاطرات شهدایمان حرف می زدیم . آن روزها آن قدر مصیبت ریخته بود که گریه کردن کار خنده داری به نظر می رسید .

🔴 یادگاری های زندگی با او همین خاطرات ریز و درشتی است که بعضی وقت ها یادم می آید و آن مرجان بزرگی هم که آن جاست ، او یک بار برایم آورد . یک قرآن و تسبیح هم به من داد . از دوستش گرفته بود که شهید شده .

⚫️ باز هم انگار اتاق ذهنم دو قسمت شده و او پشت آن دیوار کمیل می خواند . صدای کمیل خواندش را می شنوم . باورتان می شود ؟


نخل ولایت ۹۶-۱-۲۰ ۰ ۰ ۵۱۹

نخل ولایت ۹۶-۱-۲۰ ۰ ۰ ۵۱۹


‍ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️


⭐️وقتی تصمیم گرفتیم بچه دار شویم، به همسرم گفتم بیا این دعا را از این به بعد زیاد بخوانیم.


⭐️دعایی که خودم دوران تجرد زیاد در قنوت هایم میخواندم و حالا از نتیجه اش راضی بودم. بعد از مدتی در قنوت و غیر قنوت آیه را خواندن، یک روز همسرم گفت: از وقتی این آیه رو میخوانی علاقه ام بهت بیشتر شده.


⭐️ درسته که ما این آیه رو به نیت بچه خوندیم ولی فکر میکنم چون توش ازدواج هم داره ناخودآگاه رو روابطمون هم اثر گذاشته!


✨ربَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّیَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْیُنٍ وَاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِینَ إِمَامًا ✨


🕋 ترجمه روان آیه اینه: "که خدایا همسر و فرزندانی به من بده که نور چشمم باشند." 


🌙 یکی از مفسران در معنای «قرة اعین» میگفت، وقتی کسی را آنقدر دوست داشته باشی که با دیدنش اشک شوق در چشمت جمع شود، عرب به این می گوید: قرة عین!

💟💟💟💟💟💟💟


نخل ولایت ۹۵-۹-۲۹ ۰ ۰ ۴۸۵

نخل ولایت ۹۵-۹-۲۹ ۰ ۰ ۴۸۵



         🍃 قسمت6

⚪️ مشهد خیلی خوش گذشت . رفت و برگشتنمان چهار روز طول کشید . بعد از مشهد رفتن ، و بر گشتنمان به اهواز مهدی تغییر کرده بود . دیگر حرف زدن هایمان فقط در صحبت های پنج دقیقه ای پشت تلفن خلاصه نمی شد . راحت تر شده بود . شاید می دانست وقت چندانی نمانده ، ولی من نمی دانستم .

بعد از مدتی آقا مهدی گفت : منطقه ی عملیاتی من دیگر جنوب نیست . دیگر نمی توانم بیایم اهواز .گفت: دارم می روم غرب آنجاها ناامن است و نمی توانم تو را با خودم ببرم . وسایلتان را جمع کنید تا برویم و من شما را بگذارم قم . وسایل زیادی که نداشتیم .





‍ ‍ 🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂


           💨 قسمت5

🐭 ساختمانمان موش زیاد داشت . شب ها از ترس موش ها نمی توانستم به آشپز خانه بروم . یک موکت زدم به آن جایی که فکر می کردم محل آمد و رفت موش هاست . یک شب که مهدی آمد گفت : خیلی تشنمه . آب خنک خنک می خواهم .گفتم: پارچ بغله دستته .گفت: نه ، باید بری واسم درست کنی . رفتم با ترس و لرز آب یخ درست کردم . وقتی برگشتم دیدم دارد می خندد . گفت: از همان اول که موکت را آن جا دیدم ، فهمیدم قضیه از چه قرار است . می خواستم سر به سرت بگذارم . 





          🍁قسمت 4

⭕️ بهمن ماه ، لیلا سه ماهه بود که دوباره برگشتیم اهواز . سپاه در محله ی کوروش اهواز یک ساختمان برای سکونت بچه های لشکر علی بن ابی طالب گرفته بود . هر طبقه یک راهروی طولانی داشت که دو طرفش سوییت های محل زندگی زن و بچه بود که شوهرانشان مثل شوهر من سپاهی بودند . این جا نسبت به خانه ی قبلی مان این خوبی را داشت که دیگر تنها نبودم . همه ی زن های آن جا کم و بیش وضعی شبیه من داشتند . همه چشم به راه آمدن مردشان بودند و این ما را به هم نزدیک تر می کرد . هر هفته چند بار جلسه ی قرآن و دعا داشتیم .   



‍ 🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴


      🌸قسمت3

 ⚪️ این ده روز اندازه ی یک سال بر من گذشته بود . پرسید :خُب چه طوری رفتی بیمارستان ؟ با کی رفتی ؟ ما را هم دعا کردی ؟ حرف هایش که تمام شد ، گفتم :خب ! خیلی حرف زدی که زبان اعتراض من بسته شود . گفت : نه ، ان شاءالله می آیم . دوباره بهت زنگ می زنم . بعد از ظهر همان روز دوباره تلفن زد . گفت : امشب مامانم اینها می آیند دیدنت . این جا بود که عصبانیت ده روز را یک جا خالی کردم . گفتم: نه هیچ لزومی ندارد که بیایند .اولین بار بود که با او این طوری حرف می زدم . از کسی هم ناراحت نبودم . فقط دیگر طاقت تحمل آن وضعیت را نداشتم . باید خالی می شدم . باید خودم را خالی می کردم . گفت: نه ، تو بزرگ تر از این حرف ها فکر می کنی . اگر تو این طوری بگویی من از زن های بقیه چه توقعی می توانم داشته باشم که اعتراض نکنند . تو با بقیه فرق می کنی .



💠💠💠💠💠💠💠💠


          ✨قسمت2

✅  یک هفته قبلش به من گفت از دکتر بپرسم با توجه به اینکه بچه ای در راه دارم آیا می توانم سوار هواپیما شوم . مشکلی نبود . سوریه که رسیدیم فهمیدم آن ها برنامه شان این است که ما را سوریه بگذارند و خودشان بروند لبنان . یک روز و نصفی قبل از رفتن به لبنان و دو روز بعدش با هم بودیم . خوش حال بودم ، خیلی . از دو چیز ؛ یکی زیارت حضرت زینب و رقیه . دیگر ، فرصتی که پیش آمده بود تا با هم باشیم . آن قدر ذوق کرده بودم که می گفتم اصلاً همین جا در هتل بمانیم . لازم نیست مثلاً برویم خرید یا این جور کارها .



🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸

✨شهید زین الدین به روایت همسرش


           💢قسمت 1

🔅کلاً بنا بر این نبود که همیشه همدیگر را ببینیم . اصلاً برای خودم حرام می دانستم که او را ببینم ، چون می دانستم بودنش در جبهه بیشتر به نفع اسلام است . برای خودم هم این سؤال پیش نمی آمد که " خب این که حالا شوهر من است ، چرا فقط دو روز در هفته می بینمش ؟ "

⚜من آدمی معمولی بودم . مهدی خودش این را در من دیده بود . حد و اندازه ام را می دانستم و او هم می دانست . بعد از آن دوره ، روزها و شب هایی که او کمتر و دیر تر به خانه می آمد ، احساس می کردم که با آدمی طرفم که توانم برای شناختنش کافی نیست .


۱ ۲ ۳

❤ یک نفر نیست تو را قسمت من گرداند ؟...

❤ کار خیر است ، گر این شهر مسلمان دارد !...

🌼 علی صفری