تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان


۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خواستگاری» ثبت شده است


       👈قسمت اول

🔽🔽🔽🔽🔽🔽🔽

🔅پدرم بین آفریقا و چین تجارت می‌ کرد و من فقط خرج می‌کردم، هر طوری که می‌خواستم. پاریس و لندن را خوب می ‌شناختم، چون همه لباس‌هایم را از آنجا می‌خرید.

در دیداری که به اصرار امام موسی صدر برگزار شد، ایشان به من گفت: «ما مؤسّسه‌ای داریم برای نگهداری بچّه‌های یتیم. فکر می‌کنم کار در آنجا با روحیه شما سازگار باشد. من می‌خواهم شما بیایی آنجا با چمران آشنا شوی» و تا قول رفتن به مؤسّسه را از من نگرفت، نگذاشت برگردم.

▫️یک شب در تنهایی همانطور که داشتم می‌نوشتم، چشمم به یک نقّاشی که در تقویمی ‌چاپ شده بود، افتاد. یکی از نقّاشی‌ها زمینه‌ای کاملا سیاه داشت و وسط این سیاهی، شمع کوچکی می‌سوخت که نورش در مقابل این ظلمت، خیلی کوچک بود. زیر نقّاشی به عربی شاعرانه‌ای نوشته شده بود:

«من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک، فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می‌دهم و کسی که دنبال نور است، این نور هر چقدر کوچک باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود».

 آن شب، تحت تاثیر این شعر و نقّاشی خیلی گریه کردم.هنوز پس از گذشت این مدّت، نمی‌توانم نهایت حیرتم را در اوّلین برخورد با شاعر آن شعر و نقّاش آن تصویر درک کنم. او کسی نبود جز «مصطفی چمران»... .


 ☘☘☘☘☘☘☘

 🔰چون ایشان از نظر مالی وضع چندان مناسبی نداشتند چه کسی حاضر بود با او زندگی کند و باعث رشد و شکوفایی علمی او نیز بشود؟

 اما استاد مرتضی مطهری در میان تمام خصوصیات خوبی که داشت، یکی هم این بود که در همه کارها به خدا توکل می‌کرد.

🔅مرتضی مطهری دختر آیت‌الله روحانی را که استادش بودند برای ازدواج انتخاب کردند.

💠خود همسر استاد مطهری در این باره می‌گوید:

❇️«یازده ساله بودم که یک شب خواب دیدم به اتاق پدرم رفته‌ام. در اتاق پدرم، روی زمین یک ورق کاغذ افتاده بود، وقتی کاغذ را برداشتم دیدم روی آن نوشته است: فلانی (یعنی من) برای مرتضی در بیست‌ و نهم ماه عقد می‌شود.

✅از دیدن این خواب، خیلی تعجب کردم، اما آن را با هیچ‌کس در میان نگذاشتم، تا اینکه مدتی گذشت.

🔵 خواستگاران متعددی می‌آمدند ولی مادرم مخالفت می‌کرد تا اینکه وقتی سیزده ساله بودم ، آقای مطهری به خواستگاریم آمدند و با مخالفت شدید مادرم روبه‌رو شد؛ چون مادرم در یک خانواده غیر روحانی و مرفه بزرگ شده بود و می‌گفت: دخترم را به روحانی شوهر نمی‌دهم.

🔴 سرانجام بعد از مدتی مادرم راضی به ازدواج ما شد. روز بیست‌ و سوم مادرم موافقت کرد و همان روز آقای مطهری گفتند:

◽️ بیست و نهم برای عقد روز مناسبی است و موافقت شد. من در روز بیست‌ونهم به عقد ایشان درآمدم. در آن وقت بود که حقیقت خوابی که دیدم برایم روشن شد».

🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺


نخل ولایت ۹۵-۶-۲۵ ۰ ۱ ۴۱۰

نخل ولایت ۹۵-۶-۲۵ ۰ ۱ ۴۱۰


✨ قسمت اول✨

🔍🔍🔍🔍🔍🔍🔍🔍🔍

از جمله مباحث ضروری که نقشی بسیار مهم در انتخاب مناسب و شایسته دارد و بی توجهی به آن انسان را عمری دچار پشیمانی می کند، مسأله ی تحقیق است. به طوری که وقتی ازدواجی دچار مشکل می شود اولین سؤالی که مطرح می کنند این است که «مگه تحقیق نکردید» وهمه اشکال اول را ،متوجه تحقیق می دانند. 

طبق روایاتی از امام علی(ع) «تا کسی را خوب نیازمودی به او اطمینان نکن» و گفتار ،ظاهر و برخورد خوب تو را فریب ندهد.ضرورت تحقیق درمورد فرد بیشتر از پیش در امر ازدواج نمایان می شود. هر چند متاسفانه به آن کم توجهی می شود و یا برخی آن را به عنوان یک تشریفات تلقی می کنند و تحقیقات آنان صوری و ظاهری است و دقت لازم را در امر تحقیق ندارند. 

🏁در مرحله ی اول باید توجه کنیم قبل از ورود به مراحل اصلی خواستگاری، تحقیق شروع شود. بعضی خانواده ها، تحقیق را در آخرین مرحله قرار می دهند. یعنی وقتی همه ی مراحل طی شد می گویند حالا اجازه بدهید تحقیق کنیم. این روش نادرست است. چون اگر در تحقیق روشن شد مشکلی در کار است،تمام زحمات و رفت وآمدها هدر می رود. 


🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

📢 پرده اول : به جان مامانمان ما آنقدر کار داریم که دیگر برای ازدواج وقتی باقی نمی ماند. خیابان گردی🏃 ، پاساژگردی ، چک کردن تمام کافی شاپها👣، سینماها و پارکهای شهر خیلی وقت می خواهد. وا خدا مرگم بده مگه من چقدر جون دارم که با این همه کار تازه برم زن بگیرم! 

👓 پرده دوم: ژیلا جون من اصلاً وقت ندارم سرمو تکون بدم از صبح زود ساعت 11 🕚که از خواب ناز پا می شم، 7-8 تا دکتر تغذیه باید ویزیتم کنند. بعد می رم سونا وکلاس مدی تیشن ؛ آخه آرامش اعصاب برای  پوستم خیلی خوبه! 

بعد از ظهر هم تمام وقتم  نوبت دارم برای مش، فر، مانیکور و تاتو. ساعت 11 شب می رسم خونه این کانالهای ماهواره تمام زندگیمو پر کرده . اوف دیگه شوهر می خوام چی کار. هی غر می زنه،هی ننه شو می یاره خونه بعدشم می ره معتاد می شه🚬 مگه عقلم کمه. 

🎈پرده سوم: دستشان درد نکند ، می گویند قرار است پیش دانشگاهی حذف شود.اینجوری ما یک سال در زندگی جلو می افتیم . دو سال ماندن پشت کنکور📖، دو سال سربازی🔫، چهار سال دانشگاه 7-8 سال دنبال کار دویدن و7-8 سال هم برای پول ذخیره کردن. با حسابهای سرانگشتی من می تونم در سن حدود 40 سالگی ازدواج کنم. تازه از اون به بعد مصیبت شروع می شه اگه خیلی زرنگ باشم، وقتی 50 ساله بشم خونه خریدم و می تونم بچه دار بشم. اونوقت پسرم به من می گه آقا جون . اما اینم شرط داره شنیدم نازایی در ایران زیاد شده که یکی از دلایلش بالا رفتن سن ازدواج خانوماست. بنابراین مثل اینکه بچه دار نمی شیم. اوووه ولش کن اصلاً لازم نکرده ما ازدواج کنیم! 

💥پرده چهارم: من که حالا حالا ها ازدواج نمی کنم. باید دانشگاه خوب قبول بشم. بعد همین طور که دنبال یک دکتر خوب برای عمل کردن دماغم 👃می گردم جهت بستن دهان فامیل🗣 برای فوق لیسانس هم درس می خونم. بعد از 2-3 سال رد شدن در کنکور کارشناسی ارشد، به دلیل پریدن همون 2-3 تا خواستگار برای گذاشتن گونه ، گشاد کردن چشمها و از بین بردن چربیهای اضافه اقدام می کنم. حالا دیگه 30سالم شده و منتظرم تا سروکله یک مهندس خوش تیپ، پولدار و بدون مادر سوار بر یک پرادو سفید 🚘پیدا بشه. همچنان منتظرم و کم کم به مرض افسردگی دچار می شوم. اما اشکال نداره آخه این مرضه خیلی مد شده ، راستی شما یک جراح پلاستیک قابل سراغ ندارید، آخه پوست صورتم خیلی چروک شده! 

💡پرده پنجم: اصلاً برای ازدواج عجله ندارم. آخه توتمام فیلمهای داخلی وخارجی 🎞سن ازدواج بالا رفته مثل قیمت طلا. گذشته از اون همه هنرپیشه های زن ایرانی که دو سه تا بچه دارن همیشه نقش دختر ازدواج نکرده ای را بازی می کنند که یه صدتایی خواستگار داره. همیشه می گن تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها. بنابراین منم مثل تو فیلمها صبر می کنم تا چهل سالم بشه و یک عالمه خواستگار درست و حسابی انتظار مو بکشن! 

♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️


نخل ولایت ۹۵-۶-۰۸ ۰ ۰ ۳۸۴

نخل ولایت ۹۵-۶-۰۸ ۰ ۰ ۳۸۴


⏬⏬⏬⏬⏬⏬⏬⏬⏬

🔸ماجرای خواستگاری رفتن سنایی غزنوی🔹

حکایت کرده‌اند که سنایی، عاشق دختر یکی از بزرگان و اشراف غزنین شد، در جوانی و البته در اوج شهرتش به شاعری. به خواستگاری دختر رفت. پدر دختر، می‌دانست شاعر تهیدست است و هرچه صله گرفته از بزرگان خرج دوست و رفیق کرده است. اما می‌خواست محترمانه شاعر را رد کند و دست خالی برگرداند. پس زرنگی کرد و به‌جای ایرادگیری مرسوم که: «پول و پله نداری و شاعری هم شد شغل؟» به سنایی گفت: «بسیار سرافراز است که او خواهان دخترش شده و چه کسی محترم‌تر از شاعر مشهور درباری، اما می‌ترسم از پس کابین دختر من برنیایی.»


شاعر گفت: «حالا بفرمائید ببینم، مسلماً هرکس طاووس خواهد جور هندوستان کشد! من که طالبم باید از بسیاری و سختی کابین ـ که همان مهریه باشد ـ نترسم.»


پدر دختر گفت: «مهریه‌ی دختر من هزار گوسفند 🐑است که...»


شاعر گفت: «این که چیزی نیست، کمی به من فرصت دهید حاضر می‌کنم.» (لابد باخود فکر کرد: چند قصیده‌ی مدیحه که بگوید بهای خرید گوسفندان به راحتی میسر می‌شود.) پدر دختر گفت: «بله، اما گوسفندها باید نصف تنشان، یعنی سر و گردن و دوپای جلو، سیاه باشد و دوپای عقب آن‌ها قهوه‌ای، درضمن همه‌ی هزار گوسفند باید بره و نرینه باشند.»


شاعر متوجه شد سنگ بزرگ را پدر دختر جلوی پای او می‌اندازد تا منصرفش کند. اما از تک و تا نیفتاد و گفت چقدر وقت خواهم داشت؟ ⏳پدر دختر گفت: «از حالا درست یک سال، بعد از یک سال اگر نیامدی یعنی منصرف شده‌ای و نباید گله‌ای از ما داشته باشی که دختر را به دیگری شوهر داده‌ایم.»


سنایی گفت: «قبول، اما اجازه می‌دهی با حضور خود شما، یک نظر دختر را ببینم؟»


پدر رضایت داد. دختر چون به مجلس آمد، سنایی با اشتیاق لحظه‌ای به معشوق نگریست و گفت: «ارزشش را دارد.» وقت رفتن گیوه‌ی کهنه‌ای 👟به پا داشت، آن‌ها را درآورد و داد به دختر، که «تا برگشتن من با کابین عجیب و دشوار، این امانت را برای من نگه دار.» و گیوه‌ها را داد و رفت در پی نخود سیاه. دختر با تعجب به گیوه‌های شندره نگاه کرد و به خود گفت: «این آشغال‌ها به چه درد می‌خورند؟ من این گیوه‌های نکبتی را می‌اندازم توی سطل آشغال، اگر طرف برگشت ـ که غیر ممکن است ـ برای او یک جفت گیوه نو می‌خرم و جای این گیوه‌ها بهش می‌دهم، اگر برنگشت که قضیه خود به خود حل است.» و گیوه‌ها را پرت کرد دور.


شاعر، دوستان را به یاری گرفت، سالی قصیده ساخت و صله گرفت و پول را فراهم نمود، پول که باشد مسائل آسان می‌شوند، دوستان فراوان گرمابه و گلستان شاعر هم زندگی خود را رها کردند و از این‌جا و آن‌جا گوسفندها را خریدند. سر سال شاعر برگشت که «با مهریه‌ی عجیب آمده‌ام، اینک الوعده وفا.»


پدر دختر و خود دختر دیدند چاره‌ای جز پذیرش داماد برایشان نمانده. گفتند: باشد، تسلیم، فرصتی بده تا وسایل عروسی را آماده کنیم.


شاعر رو به دخترکرد و گفت: اول از همه، آن امانتی مرا برگردان تا به کارهای دیگر برسیم.


دختر کاملاً گیوه‌ها را فراموش کرده بود. گفت کدام امانتی؟


سنایی گفت: «ای بابا همان امانتی که وقت رفتن گفتم تا برگشتن من نگه‌شان دار!»


دختر گفت: «آهان! آن گیوه‌های پاره پوره را؟ دورشان انداختم، حالا درعوض دوجفت گیوه برایت می‌خریم.»


نوشته‌اند، سنایی گفت: «نه، نشد. دختری که یک جفت گیوه‌ی کهنه را یک سال نتوانسته به امانت نگه‌دارد، چگونه می‌خواهد، دل شاعر را، که عرش الهی است، آن هم برای تمام عمر، به امانت نزد خود حفظ کند؟» بعد آهی کشید و به تلخی گفت: «اشتباه کرده بودم، حالا جلوی ضرر را از هرجا بگیری منفعت است. من از ازدواج منصرف شدم» و بیرون رفت.!

🚩🚩🚩🚩🚩🚩🚩🚩🚩


نخل ولایت ۹۵-۶-۰۷ ۰ ۰ ۳۳۹

نخل ولایت ۹۵-۶-۰۷ ۰ ۰ ۳۳۹


۱ ۲

❤ یک نفر نیست تو را قسمت من گرداند ؟...

❤ کار خیر است ، گر این شهر مسلمان دارد !...

🌼 علی صفری